ملیساملیسا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

ملیسا ؛ هدیه آسمانی

دخترم، ملیسای بابا، از وقتی که پا به این دنیای خاکی گذاشتی، شروع به نوشتن کردم، نوشتم از عشق پدری که عاشقانه دخارش رو دوست داشت. بمونی یرام با

تمنا دارم از آسمان ، که اگر حتی قطره ای خوشبختی بارید ، بر روی گونه ی تو باشد

سلام می دم به عزیزی که خیلی محشره . دلبری که خیلی ماهه ، خوشگلی که خیلی زیباست ، عسلی که خیلی شیرینه ، فرشته ای که بی نهایت مهربونه و خلاصه دختری که خیلی تو دل بابا ، مامان ، مامان بزرگها ، بابا بزرگها ، عمه ها ، خاته ، عمو و خلاصه تو دل همه جای خودش رو پیدا کرده و حتی دل خاله های بازدید کننده رو هم برده . بابایی جوونم تبریک می گم ، خدا رو شکر توانائیهای جدیدی پیدا کردی ، برای خودت دنده عقب میری ، می شینی و خلاصه اینکه کلی بزرگتر شدی خدا رو شکر . جمعه رفتیم تولد بابا و مامان آریا و پریا . دختر نازم شکفتن هیچ گلی به زیبایی لبخند تو نیست ، پس بخند تا گلها از شرم در غنچه بمانند ، فرشته مهربون من سفری به دور دنیاست ، وقتی دستانم تا انتها ، روی...
25 تير 1391

دختر من تاج سر من : با تو پادشاهم

سلام بابای گلم . الهی که فدات بشم . ببخشید که دیر شد . امروز حرف برای گفتن زیاد دارم . از کجا برات بگم: اول این که با مامان سه شنبه هفته پیش بردیمت خانه بهداشت ، کلی معطلمون کردند اما خدا رو شکر گفتند همه چیز خوبه . اونجا کلی دلبری کردی و همه کلی باهات خوش بودند . بعد از اونجا با مامان تصمیم گرفتیم که یه پیک نیک سه نفره بریم . رفتیم چند سیخ کباب سفارش دادیم و بعد رفتیم به دامن بیعت ، کنار رود آب ، الهی فدات شم یه خواب حسابی کردی و بعد بلند شدی و کلی باهات تو طبیعت عکس انداختیم . بعد هم اومدیم خونه ، الهی بابا قربونت بشه ، داشتی با اسباب بازیهات بازی می کردی که یهو افتادی زمین و بالای چشمت و منار شقیقه سرت زخم شد و خون اومد  ، خدا خیلی...
10 تير 1391
1